تصورات دیگه ای از خودم داشتم برا اینده،خودمو توی یه رشته دیگه و یه شهر ویگه تصور می‌کردم ولی امروز ظهر، وقتی توی خیابون نتیجه رو دیدم، همونجا وسط خیابون نشستم رو صندلی و زار زار گریه کردم،اومدم خونه و با گریه خوابیدم، از خواب که بیدار شدم یادم اومد بازم بساط اب غوره رو راه انداختم.

خدا شاهده اگه دریاچه بودم تا حالا خشک شده بودم. 

میخواستم برم جایی که 1143 کیلومتر دورتر از شیراز باشه، افتادم جایی که 1175 کیلومتر دورتره.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد! گیج گیجم،سوالایی مغزمو پر کردن که فقط هی حالمو بدتر میکنن،از همه جالب تر اینکه هیچکسم همرام نمیاد :|

نه مامانم میاد نه بابام،همشون میگن تو دیگه بزرگ شدی برو خودت کاراتو بکن. درسته بزرگ شدم ولی نه برا جایی که اون سر کشوره، که حتی زبونشونم بلد نیستم. 

دوست صمیمیم هم پا به پای من گریه میکنه،دلداریم میده که بخندونتم یهو خودش میزنه زیر گریه، قرار بود با هم بریم آخه، حالا اون میمونه پشت کنکور و من باید برم،جایی که دوست ندارم و رشته ای که دوست ندارم 

شنگول و منگول و حبه ی انگور در ارم

مردم گریزی یا یک همچین چیزی

شبانه یا ورودی بهمن؟ مسئله این است

  ,جایی ,رو ,دوست ,ای ,برا ,جایی که ,که دوست ,دوست ندارم ,خودت کاراتو ,کاراتو بکن

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

atorpatkan اخلاق حرفه ای حبیب خدا پمفلت های معتادان گمنام وبلاگ شخصی احسان کهیانی House of horror1 سوییچ بانکی و لویالتی اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرض دکه خدمات نرم افزاری معرفی محصولات تخفیف ویژه